گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی


روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی

سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو


سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی

بلبل ار گل را تقاضا می کند عیبش مکن


این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟

دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن


تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی

ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت


نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی